امروز ساعت شش ربع بیدارم شدیم تا ابجی جان را راهی سفر مشهد کنیم وسایلش رو جمع کرد و به آژانس زنگ زدیم و رفتیم گار شهدا شهرمون و منتظر اتوبوس موندیم خیلی حالم بد بود بغض کرده بودم و دست خودم نبود اشکام سرازیر میشد اتفاقا یه جای خالی داشتند یه جای که شاید جای من بود

قسمت نبود برم یعنی مرخصی بهم ندادند و خیلی دلخورم از خودم که چه کاری کردم که این سفر قسمتم نشده خیلی ناراحتم خیلی .

این چند وقت هم درگیری ذهنی خیلی بدی داشتم قرار بود با کسی ازدواج کنم که اصلـــــــــا ازش خوشم نمی اومد یا راستشو رو بخواید اصلا به من نمی خورد ولی مامانم خیلی اصرار داشت که باهاش ازدواج کنم خدا رو شکر با دلایل کافی من و آبجی های گلم و داماد جانمان که قرار بود منو راضی کنند خودشون هم به این نتیجه رسیدند که این آقا به درد من نمیخوره

راستشو بخواین اینقد من سنگ جلوی این پسر انداختم که تا حالا با کسی اینجوری نه برخورد کرده بودم نه خواسته هامو گفته بودم می خواستم خودش منصرف شه که به درد من نمیخوره ولی چه کنم امیدوارم که خوشبخت بشه پسر خیلی خوبی هست ولی من به دردش نمیخورم البته نا گفته نماند که خدا بهش رحم کرده که من قسمتش نشد الهی شکر

 #برای خوشبختی همه جوونا دعا کنید. سهم هر کدام از شما دوستان گلم یک صلوات است


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها