چند وقت پیش براتون نوشتم که از تنها شدن میترسم از اینکه دوستمو از دست بدم از اینکه خواهرم ازدواج کنه از اینکه تنها بشم ترسیدم ترسمو جار زدم و الان تنهام اونم خیلی زیاد کاش هیچ جا بیانش نمی کردم .باید با واقعیت زندگی کنار بیام زندگی با همین موضاعات کوچک جریان داره قبول کنم که هیچ آدم پای ثابت زندگی من نیس اینکه من و ادم های اطرافم در حال تغییرند اینه میشه کامل توی عکسا متوجه شد .چند سال بزرگتر شدم عکسای عید پارسال و قبلش و خیلی قبلتر رو با هم مقایسه کردم من بزرگ شدم ادمای اطرافم همین طور.ولی من احساس تنهاییی میکنممنظورم این نیست که خواهر و دوستم به خاطر من ازدواج نکنن نه اینطور نیس منظورم توقع من از زندگیه شاید نتونم مطلبی که توی ذهنم هست رو درست ادا کنم مشکل من حس ترسناک تنهایی اینکه احساس کنی توی یه جهانی هستی که خودتی و خودت نه اینکه اطرافیانم کلا زندگیشو رو وقف من کننگاهی بودن کنار همین افراد هم شادم نمیکنه این حس چیهنباید بهش بها میدادم.
به ترس های که توی ذهنتون هست بها ندید فاصله ی زیادی با واقعیت ندارند کائنات در حال گوش دادن به حرفای ما هستند روزگار می چرخه و از ترس های ما علیه ما استفاده می کنه.
خالق من می دونم وقتی شما هستی من نباید احساس تنهایی کنم ولی من زمینم خدا .ایمانم بسی ضعیف و توانم به مشکلات که مقابلم هست نمیرسه هر روز بیشتر احساس ضعف می کنم خدای خوبم چند وقتی هست ازت فاصله گرفتم شاید در ظاهرم مشخص نباشه ولی می فهمم که دلم از شما فاصله گرفته خدای عزیزم چند وقتی هست دنبال تغییر هستم سجادمو تغییر دادم ولی حالم برنگشت کتاب دعامو تغییر دادم ولی مشکل کتاب و سجاده نبود مشکل دلم بود ضعف ایمانی شدیدی سراغم اومده خدا یا با تمام وجودم باورت دارم ولی تحت تاثیر اطرافم قرار گرفتم تحملم کم شده خدای خوبم امتحانات دارن خیلی سخت میشن
دو دلم نمی دونم رفتن به اعتکاف و پناه بردن به خانه شما حالمو خوب میکنه ایمانمو بهم برمیگردنو یا منو پر توقع تر می کنه من خیلی عوض شدم ضعیف شدمدستمو بگیر.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها